لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

قطارها هم گفتند نرو




امید به وصالت مشتق عدد در صفر

عشقمان می شود که دَرَد این درد کبر

ارور مغزم که هیچوقت کسی نیست

بی عقلی عقلم اصلا هم نفسی نیست

مرور خاطره ها و هی غصه خوردن

اس ام اس درفت شده ی گوه خوردن

درد کشیدم پشت داد قطارها

چندبار گفتی دوستت دارم/ها؟

وجودت را وجود کن و داد بکش

دست از سرشعر بردار و فریاد بکش

دستنانت دست ولی چشمانت دار بود

چشم بی وجدانت چرا خانه ی خمار بود

خانه ی خمّار وخواب خمر و من خمارم

سَلوب ساکت سرد سَرار و اشتر بی سنامم

 

بی سوارم بی قرارم اشتر تنهای بی سنامم

یوسف ، چاه ، زندان


از باغ می برند چراغانیت کنند

تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اندصبح تو راابرهای تار
تنهابه این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان نکن به شب جشن می روی
شایدبه خاک مرده ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شایدبهانه ایست که قربانی ات کنند
فاضل نظری

ترس

ترس نماز یک کودک ده ساله باشد

ترس سکوت دلخراش این جاده باشد

سوت پسرک در کوچه ی تاریک شب

ترس افتادن از چاه در چاله باشد

ترس موج خروشان از پس سنگها

ترس قصد دیوار نویسی شب/رنگها

صدای شنیدن رگبار فریاد و هاشور

ترس قفس از ناله و از میله ها

ترس در دستان من است و در نفس

ترس این نماز است از کفر جرس

ترس در قلب زمین در خاک و گل

ترس آن سیب است در دست هوس

این دست دیگر سرد شده است

عشقم جوجه ایی شده

در دستت بال بال می زند

از دست خیال پرداز خویش

ناراحت است و هی داد می زند

چه فایده از مقصدی زیبا

بی هدف مردی گام می زند

سگی خانگی شده در خیابان رها

سنگ با اشکهایش خنده ها می زند

دنیایش روی ساعتی قفل کرد

کلافه شد و پنجی بر دار می زند

زیر هجوم آن نگاه های سرد

مرد جنگ نشد و فرار می زند

برای فرار از خویش و تو

چندین بار فال می زند

برای کشتن ماشین خاطراتت

کسی در ذهنش استارت می زند

و توی دیگر کنار مردی دیگر

خنده های با عشوه و ناز می زند

که آخر زیر پتوی بی احساس

داستان تکراری اش را تکرار می زند