لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

این دست دیگر سرد شده است

عشقم جوجه ایی شده

در دستت بال بال می زند

از دست خیال پرداز خویش

ناراحت است و هی داد می زند

چه فایده از مقصدی زیبا

بی هدف مردی گام می زند

سگی خانگی شده در خیابان رها

سنگ با اشکهایش خنده ها می زند

دنیایش روی ساعتی قفل کرد

کلافه شد و پنجی بر دار می زند

زیر هجوم آن نگاه های سرد

مرد جنگ نشد و فرار می زند

برای فرار از خویش و تو

چندین بار فال می زند

برای کشتن ماشین خاطراتت

کسی در ذهنش استارت می زند

و توی دیگر کنار مردی دیگر

خنده های با عشوه و ناز می زند

که آخر زیر پتوی بی احساس

داستان تکراری اش را تکرار می زند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد