لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

ابطال این شدم

خونم دلم در خودکار بود و این صفحه شد کرام الکاتبینم



آن رفیقی که در اندیشه ی گرگ حاضر بود


آن نمازی که نخواندیم و همش باطل بود


آن خدایی که در ِ قلب مرا بسته زد ِ انگار


آن عشق تو و تکرار پَسِ  تکرار






م.مسکوت

تنهایت/هان!

در تنهایی جمع


پشت سرت خون انگور داغ خوردم

پشت سرت کوله کوله درد بردم

پشت سرت غریبه ایی که آشنا شد

پشت سرت قطره قطره مرگ بودم







در تنهایی فرد


مردی نبود کسی که در من بود

غصه خورد اگرچه نامردم بود

چند حلقه سیگار دارش شد

بدان همان عشق دیوارش بود







م.مسکوت

ایمان قرآن

هنوز حس قشنگی در تو جان دارد.

هنوز حرف قشنگی به تو ایمان دارد.

من و این لحظه درون سادگیه خویش هنوز قرآن به کلامت ایمان دارد.


محمد مسکوت

رباعی گل

وقتی که تو را می بینم  

گویی از این عالم سیرم 

وقتی که تو هستی پیشم 

گل گفت دیگر من پیر پیرم

خران گشته اند دست بدعا

قرآن بسر دست بر دعا         یاسین بخوان پر مدعا

تاسف می خورد عالم        خرها شده اند دست بدعا

------------------------

تو نکن دیگر مرا نصیحت            مُردم  شنیدم صحبت

مردم منتظر سوژه شدند            تا کنند اعلام حکمت

------------------------

ژول ورن زندگی رویاست؟      فکرت در پسِ فرداست؟

قلمی زن  بنویس زندگی      اجرای حکم زندگی ست