لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

آزادی

آزادی باید برای تفکر باشد

کسی که فکر نمی کند در قفسی که زندگی می کند

احساس آزادی می کند.   


                                   م.مسکوت

ابطال این شدم

خونم دلم در خودکار بود و این صفحه شد کرام الکاتبینم



آن رفیقی که در اندیشه ی گرگ حاضر بود


آن نمازی که نخواندیم و همش باطل بود


آن خدایی که در ِ قلب مرا بسته زد ِ انگار


آن عشق تو و تکرار پَسِ  تکرار






م.مسکوت

تنهایت/هان!

در تنهایی جمع


پشت سرت خون انگور داغ خوردم

پشت سرت کوله کوله درد بردم

پشت سرت غریبه ایی که آشنا شد

پشت سرت قطره قطره مرگ بودم







در تنهایی فرد


مردی نبود کسی که در من بود

غصه خورد اگرچه نامردم بود

چند حلقه سیگار دارش شد

بدان همان عشق دیوارش بود







م.مسکوت

این پست موضوع ندارد

به مغزهای نعوظ کرده ی کمر گیر

به فکرهای پر و شلاق های شکم سیر

به لیسانسه های بی سواد و اساتید دلگیر

به شکم های خالی و جیب های هواگیر

به دست های ضربدری پشت کمر جوانهای جوگیر

به می نویسم این بار با چشم غلط گیر

به روزمان روزه گرفته است شب گیر

به افکار روشن فکری در دستان این فالگیر

به نفس های گرگ و گوسفندان نفس گیر

به گرفتن گیر دزد و دزدان دزدگیر

به گربه های موش و موش های موش گیر

به عشق های کشک و چشم های جن گیر

به دین مدرن و فریادهای گلوگیر

به بهمنی که عاقبت سیگار شد

به تمام همت ها که عاقبت دیوار شد

قسم  می خورم که روزی

چشمان آسمان آبی خواهد شد.

دیگر پنجره ایی آن سوی ابرها پیدا شد




م.مسکوت