لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

قطارها هم گفتند نرو




امید به وصالت مشتق عدد در صفر

عشقمان می شود که دَرَد این درد کبر

ارور مغزم که هیچوقت کسی نیست

بی عقلی عقلم اصلا هم نفسی نیست

مرور خاطره ها و هی غصه خوردن

اس ام اس درفت شده ی گوه خوردن

درد کشیدم پشت داد قطارها

چندبار گفتی دوستت دارم/ها؟

وجودت را وجود کن و داد بکش

دست از سرشعر بردار و فریاد بکش

دستنانت دست ولی چشمانت دار بود

چشم بی وجدانت چرا خانه ی خمار بود

خانه ی خمّار وخواب خمر و من خمارم

سَلوب ساکت سرد سَرار و اشتر بی سنامم

 

بی سوارم بی قرارم اشتر تنهای بی سنامم