می گوید و می رقصد قلم
نباید قلم ازدست کسی افتادن
ای قلم از آزادی ننویس
خود اسیر سر انگشتانی
شاید که کمی فرامُش کاری
آنچه گویی ، ننمایی
ظاهرت پیداست بسی ریا داری
آنچه گویی ننمایی
آن یکی شاعری بود در ترس شعار
آن یکی عاشقی بود در فکر وصال
آن دنیای سهراب کو؟
آن کوکو ، آن سیب سرخ زندگی
آن ریحان و فهش خام کودکی
خسته ام خسته
دارم جان میدهم شاید
جان به آسمان می دهم شاید
در پنجره ی جانم خدا پیداست
در اطراف من
قحطی خداست شاید
خدایم را به جهان میدهم شاید
اولین ورودی خوب جهنم شده ام شاید
آه...!
در آتش نادانی خود سوختم
سوختم ...