لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

قلم اسیر

می گوید و می رقصد قلم

نباید قلم ازدست کسی افتادن

ای قلم از آزادی ننویس

خود اسیر سر انگشتانی

شاید که کمی فرامُش کاری

آنچه گویی ، ننمایی

ظاهرت پیداست بسی ریا داری

آنچه گویی ننمایی

آن یکی شاعری بود در ترس شعار

آن یکی عاشقی بود در فکر وصال

آن دنیای سهراب کو؟

آن کوکو ، آن سیب سرخ زندگی

آن ریحان و فهش خام کودکی

خسته ام خسته

دارم جان میدهم شاید

جان به آسمان می دهم شاید

در پنجره ی جانم خدا پیداست

در اطراف من

قحطی خداست شاید

خدایم را به جهان میدهم شاید

اولین ورودی خوب جهنم شده ام شاید

آه...!

در آتش نادانی خود سوختم

سوختم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد