لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

لابلای باران هم آلت است

شعر گفتیم و بی شعوری خواندنم

فصل جدید

فصل جدید انشای زندگی من امروز آغاز شده است...

دیگر نمی خواهم که بیشتر بدانم ...خسته ام .خسته ام از همه این بودن ها و نبودن ها

من همینم که هستم از من گذشته است...

چه حرف خنده داری.

گریه می کنم

می خندم

و فقط می نویسم از نبودن از شدن

از تنهایی

از اینجا از آنجا از هرکجا

از از از .....

شما تمام کسانی که از بودم راضی و از نبودنم خشنودید

برای شما می نویسم

آشنا هستم با تو

آشنا تر از باروت به صدای جنگ

از بچه به ترس

از من به نادانی

و .....

آخرینم محکوم

 

http://s1.freeupload.ir/i/00011/dr0ypfjkyt3m.jpg

 

 

برای تو می نویسم که می خواستمت


آشنا تر از باروت به صدای جنگ


در گیر تر از خون با رگت


برای گریه های آخرم در شبت


برای گرفتن عکس از تن تنهاییت


برای باری به هر جهتم


برای شنیدنت ، سخت درد بود


برای خواندن کتاب آخرت زیر رگبار 


برای گفتن چقدر دوستت ..سنگبار


هیــــــــــــس!



و آخرین شانزده سالگی محکوم


 

م.مسکوت 1394/1/28

 

پنکه سقفی - برگرفته شده از وبلاگ بانوی شهر

پنکه سقفی  

فرد دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.

در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی

روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد:


این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟ فرشته پاسخ می دهد:

این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد

و هر بار آن فرد یک دروغ بگوید عقربه ساعت یک درجه جلوتر می رود.

مرد گفت:

چه جالب آن ساعت کیه؟! فرشته پاسخ داد: مادر ترزا، او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلا حرکت نکرده است.

مرد دوباره گفت:

وای باور کردنی نیست، خوب آن یکی ساعت کیه؟ فرشته پاسخ داد: ساعت آبراهام لینکلن (رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!

فرشته گفت:

خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست؟ فرشته پاسخ داد: آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است.

و از آن بعنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.




برگرفته شده از وبلاگ بانوی شهر(www.banoeshahr.blogsky.com)

مشکوک

هیس!!!! بسه!فقط برو

 

شــــــــک دارم


به شب به روز


به باران هم شک دارم


به نگاهت به صدایم


شک دارم


من به شک هم شک دارم


چون :


                              می ترسم که لابلای باران هم آلت ببارد

 

دلتنگی

سخن می گویمت


آوارهایی چنان سهمگین


که ضربه هایی سخت مغمومانه را 


از دل ترس تاریک تنهاییم


به دست پر لطافت شبنم گداز جدایی


در درونم می کشاند


دل تنگ / دلتنگ


دو واژه-/- دو حرف-/- دو درد و دل


آنقدر دلت را تنگ کردی که مرا اذن دخولی نیست


و هر روز


به این رطب تلخ فکر می کنم


که کجای این راه درست/درست نیست





م.مسکوت